چون عيسي صبح، دم برآورد

شاعر : جامي

وز زرد قصب، علم برآوردچون عيسي صبح، دم برآورد
وز آه و نفير دم فروبستقيس از دم اژدهاي شب رست
واندر ره بي‌خودي قدم زدبر ناقه‌ي رهنورد دم زد
تا ساحت خيمه‌گاه جانانمي‌راند نشيد شوق خوانان
از دور زمام خود نگه داشتدر سايه‌ي خيمه چون نه ره داشت
مي‌گفت به خيمه داستانيناديده ز خيمگي نشاني
در سايه‌ات آفتاب مستور!کاي قبله‌ي نور و حجله‌ي حور!
وز طلعت يار پرده بگشاي!بر گريه‌ي زار من ببخشاي!
زينجا نکنم به رفتن آهنگچون ميخ‌ام اگر رسد به سر سنگ
واي ار گذرد چو دوش‌ام امروزمن بودم دوش و گريه و سوز
من تشنه‌جگر، چنانکه دانيليلي‌ست چو آب زندگاني
در خيمه شنيد ليلي آن رازقيس ارچه نشد بلندآواز
آمد چون گل ز خيمه بيروناز پرده‌ي خيمه چهره گلگون
چون صبح به روي او بخنديدبر ناقه ستاده قيس را ديد
بر جان تو داغ آرزويمگفت: «اي زده دم ز مهر رويم!
يا کرده به سينه‌ي تو منزل،دردي که تو را نشسته در دل
تنها به دل تو آشيان کرد؟داري تو گمان که مرغ آن درد
درد دل من هزار چندانهست اي ز تو باغ عيش خندان!
سوي تو قدم زدن نيارمليکن چو تو دم زدن نيارم
من نتوانم بجز نهفتنرازي که تواني‌اش تو گفتن
معشوق و لباس شرمناکيعاشق زده کوس جامه‌چاکي
معشوق به جان نهفتن رازعاشق غم دل به نامه پرداز
معشوق خموشي و صبوريعاشق نالد ز درد دوري
معشوق به دل فرو خورد خونعاشق نالد ز پرده بيرون
معشوق به خانه پا فشاردعاشق ره جست و جو سپارد
معشوقي و عاشقي به هم ساختسازنده که ساز عشق پرداخت
از يکديگر جدا به نام‌اند»اين هر دو نوا ز يک مقام‌اند
برداشت سرود عاشقانهچون قيس شنيد اين ترانه
چون سايه فتد به پاي ليلي،مي‌خواست که از هواي ليلي
حاضر گشتند مرحبا گويهمزادانش دوان ز هر سوي
لب بست ز گفت و گوي جاناندهشت‌زده گشت قيس از آنان
با خويشتن اين سرود مي‌گفتمي‌رفت دلي به درد و غم جفت
يک دم او را به من گذاريد!کاي قوم که همدمان ياريد!
خرم به وصال او نشينم»تا سير جمال او ببينم
رنجي و غمي عجب رسيدشروزي زين‌سان به شب رسيدش
محمل به نشيمن سحر بردشب نيز بدين صفت به سر برد
شد باز به خيمه‌گاه ليليپا ساخت ز سر، به راه ليلي
بر پاي ستاد، خادمانهبوسيد به خدمت آستانه
بر مسند احترام بنشاندليلي به درون خيمه‌اش خواند
سر نامه‌ي عاشقي گشادندهنگامه‌ي عاشقي نهادند
قيس و نظري به پاکبازيليلي و سري به عشوه‌سازيي
قيس و دل و دين به باد دادنليلي و گره ز مو گشادن
کردند اساس عشق محکمالقصه دو دوست گشته همدم
وين در صف عاشقي کمر بستآن بر سر صدر ناز بنشست
در شيوه‌ي عشق زندگانيبردند به سر چنانکه داني